معنی حرا و ناروا

حل جدول

حرا و ناروا

ناشایست


حرا

غار وحی

غار رسالت

غار بعثت

غار رسالت، غار بعثت، غار وحی

لغت نامه دهخدا

حرا

حرا. [ح ُرْ را] (اِخ) نام جائی در بادیه ٔ کلب است. (معجم البلدان).

حرا. [ح َرْ را] (اِخ) موضعی است. نصر گفته است که بادیه ای است مر کلب را. (معجم البلدان).

حرا. [ح َرْ را] (اِخ) ابن ابی کعب انصاری. نام یکی از اصحاب است. (قاموس الاعلام ترکی).

حرا. [ح َ] (ع اِ) حَراه. ناحیه ٔ گشادگی میان سرای. گویند: نزلت ُ بحراه. || بانگ مرغان و غوغای آنها و یا غوغای عام است. (منتهی الارب). بانگ. (مهذب الاسماء). || کنام آهوان. || جای نهادن بیضه ٔ نعامه. ج، احراء. گویند: لاتطر حرانا؛ ای لاتقرب ما حولنا. || (ص) سزاوار: بالحرا ان یکون ذاک، یعنی سزاوار است که آن باشد. و انه لحرا بکذا؛ ای خلیق. و آن را در زبان تازی تثنیه و جمع نباشد. (منتهی الارب):
و هن حری ً ان لایثبن عطیه
و انت حری ً بالنار حین تثیب.
کسائی (از اقرب الموارد).


ناروا

ناروا. (اِخ) شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است. شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م. ناروا را که در آن زمان قلعه ٔ محکمی بود تسخیر کرد. ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند.

ناروا. [رَ] (ص مرکب) چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء):
فرستاده را گفت کاین بی بهاست
هرآنکس که دارد جز او نارواست.
فردوسی.
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش به جز مرتو را نارواست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785).
چنین داد پاسخ که این نارواست
بها و زمین هم فروشنده راست.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179).
زمین قبله ٔ نامور مصطفی است
از او روی برداشتن نارواست.
اسدی.
گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود.
نظامی.
گنه گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خودخطا بینم این هم خطاست.
نظامی.
|| حرف بی معنی. (شعوری).ناسزا. || ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار. || حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی. || بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش:
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروائی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
ای ناروا ز قد تو بازار نارون
وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن.
ابوریجان غزنوی (از آنندراج).
درین سراچه غرض نارواست جنس هنر
چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
متاع معرفت عارفان در این عالم
بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست.
ابوالمعانی (از شعوری).
ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را.
جلال اسیر.
- درم ناروا، سکه ٔ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را.
سوزنی.
|| روانشده. برنیامده. میسرنشده:
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا.
مولوی.

ناروا. [نارْ] (اِ مرکب) ناربا. (شعوری). آش انار. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آش آب انار. رمانیه.ناربا. || حرارت. گرمی. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

حرا

ناحیه، ساحت،
گشادگی و فضای وسیع میان خانه،


ناروا

حرام، ناشایست، ناپسند،
برآورده نشده،
ویژگی پول قلب،

فرهنگ فارسی هوشیار

ناروا

جایز و روا نبودن

معادل ابجد

حرا و ناروا

473

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری